اصلا قبول چشم ها همه ناپاک...

گفت:پسرها چه قدر چشم ناپاک شده اند..

یک بار پشت سرش راه افتادم...

در کوچه ی اول،پسر جوانی ایستاده بود...

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب
نویسنده : فاطمه
تاریخ : چهار شنبه 7 مهر 1395